روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
‏سعی می‌کنم چیزهای پراکنده‌ای بنویسم تا رشته‌ی کلام را بیابم. افکارم را توی ذهن سامان بدهم و دنباله‌ی کلامی درون مغزم را بگیرم و از آن حرف بزنم. صبح، با بی‌حسی دست چپم از خواب بیدار شدم. تا ظهر مراجعه به پزشک طول کشید و غروب مختصری خوابیدم. ‏حالا وضعیت دستم رو به بهبود است. نوار قلب ایراد چندانی نشان نمی‌داد. دکتر توصیه به پرهیز از اضطراب کرده بود. از تسکین داروهای آرامبخش در یک خلسه خوشایند فرو رفته‌ام. کمی پیش فکر کرده بودم دارد برف می‌بارد. پرده را کنار نزده‌ام. از ضربه‌ی تلخ نا امیدی می‌ترسم. ‏چرا آدم باید حرف بزند. چرا بنویسد و چرا احوال خویش را برای دیگران شرح بدهد. این کثافتی که آدم بهش دچار است که هر لحظه را برای همنوعان خویش تعریف می‌کند و این سرخوردگی پس از آن چه دستاوردی برای بشر محسوب می‌شود که اینگونه شیفته‌ی آن است. و در پی نیل به آن به هر دری می‌زند. ‏من، تنها ترین مردی هستم که در زندگی خود سراغ دارم. یک انسان اندوهگین. یک موجود تلخ رقت‌بار که مدام در حال سرزنش خود است. از برقراری هر رابطه‌ای با انسان‌های دیگر سر باز می‌زند و اگر تن به ایجاد رابطه بدهد برای نشان دادن غیر قابل ایجاد بودن یک رابطه با اوست. + دوشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۲ ساعت 23:3 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:20

‏سعی می‌کنم بخوابم. نمی‌شود. خوابم نمی‌برد. پهلو به پهلو می‌شوم. زیر دنده‌ها دردی احساس می‌کنم. جابجا می‌شوم. درد تشدید می‌شود. سر از بالش بر می‌دارم و می‌نشینم. گرسنه‌ام. یادم افتاده تمام روز از شدت ناراحتی چیزی نخورده بودم. حالا از شدت ناراحتی کاسته شده است.‏فکر می‌کنم همه چیز کمی بهتر شده. حتی می‌توانم به فردا امیدوار باشم. انگار جسدی به امید اینکه صبح دفن بشود و روی گور را بپوشانند. و داستان همانجا خاتمه بپذیرد. نفیر باد به در می‌زند. تاریکی امنی‌ست. از آتش شومی گرم می‌شوم؛ از سوختن امید. بعد، خاکستر همه چیز را باد خواهد برد. + چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۲ ساعت 2:27 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:20

امروز در ایستگاه مترو فکر کردم خودم را بیاندازم روی ریل‌ها. قطار داشت نزدیک می‌شد و فقط نیاز به یک تصمیم داشتم. بعد، همه چیز در کسری از ثانیه متلاشی می‌شد و همراه من از بین می‌رفت. این کار را نکردم. از میان جمعیت عقب نشستم و حتی از پله‌های برقی که بالا می‌رفت دستم به تسمه‌ها محکم بود که تعادلم را از دست ندهم. اگر مرده بودم حالا چندساعتی از مرگم می‌گذشت. ریل‌ها از خون و ذرات من شستشو داده شده بود و چند دقیقه بعد هیچ‌کس مرا به یاد نمی‌آورد. این، حتی از خود مرگ برای من کشنده تر است. این تنهایی. این ظلمات پهناور که بر تمام شئونات زندگی من چیره شده و سایه انداخته است. + شنبه سی ام دی ۱۴۰۲ ساعت 23:17 ‌‌س. شریف  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 13:20